وب سایت رسمی رضاقاسمی
نظرات شما عزیزان:
آب می خواهم، سرابم می دهن
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
خنجری بر قلب بيمارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
در ميان خلق سر در گم شدم
بعد ازاين بابی کسی خو می کنم
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
روزگارت باد شيرين! شاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود
وای! رسم شهرتان بيداد بود
از درو ديوارتان خون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست
گاه بر روی زمين زل می زنم
" ما زياران چشم ياری داشتيم
Power By:
Reza Ghasemi |